عشق و دیوانگی
آوای درون
روانشناسی ، اجتماعی ، سیاسی ،فرهنگی و هنری
نگارش در تاريخ پنج شنبه 29 دی 1390برچسب:, توسط جعفر قیطاسی

 زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود؛.فضیلت ها و تباهی ها در همه جا شناور بودند.آنها از بیکاری خسته و کسل شده بودند .روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر ازهمیشه ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت: بیایید یک بازی بکنیم .

مثلا قایم باشک ، همه از این پیشنهاد شاد شدند و  دیوانگی فورا فریاد زد من چشم می گذارم من چشم می گذارم

از آنجایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی برود همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد . .

 دیوانگی جلوی درختی رفت و چشمهایش را بست و شروع کردبه شمردن ....یک...دو...سه...چهار...همه رفتند تا پنهان شوند .

لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد.خیانت داخلانبوهی از زباله پنهان شد.اصالت در میان ابرها مخفی گشت.هوس به مرکز زمین رفت.دروغ گفت زیر سنگی می روم اما به ته چاهی رفت.طمع داخل کیسه ای که دوخته بود مخفی شد.و دیوانگی مشغول شمردن بود هفتاد و نه...هشتاد...هشتاد ویک

همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. و جای تعجب هم نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشق مشکل است .در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید .نود و ینج ...نود و شش...نود و هفت...هنگامیکه دیوانگی به صد رسید, عشق پرید و در بوته گل رز پنهان شد . .

دیوانگی فریاد زد دارم میام ، دارم میام .

اولین کسی را که پیدا کرد تنبلی بود؛ زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهان شود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود .دروغ ته چاه؛ هوس در مرکز زمین؛ ذکاوت و ... یکی یکی همه را پیدا کرد جز عشق ، حسادت در گوشهایش زمزمه کرد؛ تو فقط باید عشق را پیداکنی و او پشت بوته گل رز است .

دیوانگی شاخه چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیاد آنرا در بوته گل رز فرو کرد و دوباره اینکار را انجام داد، تا باصدای ناله ای متوقف شد . عشق از پشت بوته بیرون آمد با دستهایش صورت خود راپوشانده بود و از میان انگشتانش قطرات خون بیرون می زد .شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود .دیوانگی گفت من چه کردم؛ من چه کردم؛ چگونه می توانم تو را درمان کنم ؟

عشق یاسخ داد: تونمی توانی مرا درمان کنی، اما اگر می خواهی کاری بکنی؛ راهنمای من شو .

واینگونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است و دیوانگی همواره در کناراوست .

مطلب ارسالی از " مگان "